on....callیعنی تلفن.... روشن ..این کلمه من رو یاد شیفت های آنکالی می اندازه که درمانگاه روستا بودم  وقتی نیمه شب ها گوشی زنگ می خورد و بیمار اورژانسی به درمانگاه مراجعه میکرد مجبور بودم برای اینکه خودم رو به درمانگاه برسونم از بین چند تایی از انواع سگ ها در رنگ های مختلف بگذرونم اون اوایل که هنوز با هم خیلی آشنا نشده بودیم !این رفقا !ما رو مورد لطف قرار می دادن و در هر دو مسیر رفت و برگشت همراهی میکردن البته ما می دویدیم و اونها با سرعت به دنبال ما... حتی یادم میاد در بعضی از شب های سرد زمستون که معمولا چیزی برای خوردن پیدا نمی کردن با چشم خریدار به ما نگاه میکردن ...اما مدتی که گذشت برام خیلی دیگه وحشتی نداشت البته  یک دلیلش به  خاطر این بود که ایشان !در بررسی هایشان به این نتیجه رسیده بودن که ما لقمه دندون گیری نیستیم ....

البته واقعیت اینه که در این مورد و خیلی ا ترس های دیگه ای که ما در زندگی داریم یه مقداری اش مطابق با واقعیت است اما در خیلی از موارد ترس ما مطابق با واقعیت نیست که این ناشی از شناخت نادرست ما از واقعیت ها هست  مثل ترس ما از مرگ...من خودم بارها در همین اتفاقات روزمره به این نتیجه رسیدم