نقش خودت را در ساخت تمدن نوین اسلامی پیدا کن

مسیر تاریخ به آن پیچ نهایی خودش که بعد از آن شروع بنای تمدن نوین اسلامی است رسیده است  و این تو هستی که باید نقش خودت را در بنای این ساختمان عظیم تمدن سازی قبل از شروع این پروژه عظیم پیدا کنی که اگر به آن رسیدی تردید نکن که از مردم زمان ظهور خواهی بود . و اما من مدتی است به رابطه معنویت در نظام سلامت در این تمدن عظیم و به نقشی که می توان در آن ایفا کرد می اندیشم.(هفدهمین سحرگاه ماه رمضان سال 1400 مصادف با ...سال مانده به ظهور  )

پرستاری به حوزه از حوزه به ارشد علوم قرآن و حدیث و دوباره پرستاری

اگر  خدا برای انسان ها چیزی را تقدیر کند همه اقدامات در جهت تحقق آن خواهند بود

مثل من که از پرستاری اومدم بیرون و طلبه شدم اما تبلیغ ام شد باز در محیط بیمارستان ارشد علوم قرآن رفتم پایان نامه ام شد با موضوع مراقبت معنوی از بیماران در قرآن و حدیث 

و الان که این مطلب رو می نویسم شیفت ام و دوباره همان بیمارستان روانپزشکی ای که چند سال پیش از آنجا بخاطر رفتن به حوزه استعفا داده بودم. 

سلامت معنوی

- مسیری که چند سال پیش شروع کردم با لطف خدا  الان با عنوان سلامت معنوی بیماران ادامه دارم می دم 

 

من طلبه و پرستار خواهم ماند

دوباره بعد از اینکه موفق شدم با سخت های فراوان درس های حوزه رو به یه جاهای برسونم 

خدا خواست دوباره به پرستاری برگردم 

اینبار با عنوانی دیگه 

روحانی و پرستار بالینی 

 

پرستار طلبه

یا باد آن روزگاران

...بعد از مدتی که مطالب گذشته ام را مرور کردم چقدر خاطره انگیز بود...

برای رفیقی که خودش خاطره هست برایم..

حتما به یاد داری که می گفتم که خدا بی حکمت دو نفر را با هم آشنا نمی کند همون طور که هیچ کاری را بی حکمت انجام نمی دهد و الان  می گوییم ....

خدا بی حکمت دو دوست را بعد از چند سال بی حکمت به هم نمی رساند

....و تو ای دوست که داری الان خاطرات مدتی را که با هم نبودیم را می خوانی انگار با من بودی ....

بزرگی می گفت خدا حتی در برخوردهای که ما روزانه با افرادی که در عابر پیاده یا در اتوبوس یا احیانا در صف نانوایی برخورد داریم پیامی نهفته که این ما هستیم که باید این پیام های خدا را دریافت کنیم......

وظایف منتظران

مقام معظم رهبری در باره‏ی وظایف منتظران می فرماید:

بزرگترین وظیفه‌ى منتظران امام زمان این است که از لحاظ معنوى و اخلاقى و عملى و پیوندهاى دینى و اعتقادى و عاطفى با مؤمنین و همچنین براى پنجه درافکندن با زورگویان، خود را آماده کنند. کسانى که در دوران دفاع مقدس، سر از پا نشناخته در صفوف دفاع مقدس شرکت مى‌کردند، منتظران حقیقى بودند. کسى که وقتى کشور اسلامى مورد تهدید دشمن است، آماده‌ى دفاع از ارزشها و میهن اسلامى و پرچم برافراشته‌ى اسلام است، مى‌تواند ادعا کند که اگر امام زمان بیاید، پشت سر آن حضرت در میدانهاى خطر قدم خواهد گذاشت. اما کسانى که در مقابل خطر، انحراف و چرب و شیرین دنیا خود را مى‌بازند و زانوانشان سست مى‌شود؛ کسانى که براى مطامع شخصى خود حاضر نیستند حرکتى که مطامع آنها را به خطر مى‌اندازد، انجام دهند؛ اینها چطور مى‌توانند منتظر امام زمان به حساب آیند؟ کسى که در انتظار آن مصلح بزرگ است، باید در خود زمینه‌هاى صلاح را آماده سازد و کارى کند که بتواند براى تحقق صلاح بایستد

چطور سرباز امام رضا شدم

باز هم امسال پاهایم تاب نیاوردند و قدم در راه حرم امام رضا گذاشتند و جسم خسته از گناهم را تا حرم قدم به قدم با زائران با صفای امام رضا به دوش کشیدند....

فرصت خوبی بود که با خودم به گذشته فکر کنم که درست سال پیش چه قول و قرار ها با امام گذاشتم ولی .....جز شرمندگی چیزی دیگری نداشتم .....رفتم کمی قبل تر یعنی درست چند ماه پیش از آنگاه بخواهم به حوزه برم

شیفت شب بودم بخش اورژانس...ساعت از ۱۲ گذشته بود هیچ بیماری نداشتیم ..خیلی حاله بدی داشتم البته این حال تازگی نداشت از وقتی که مشغول به کار پرستاری شدم این حالت هر از گاهی مواقعی که تو محیط کار شرایط مساعد نبود ..یعنی بعضی مراعات ها نمی شد ...یعنی اونا که نمی دونستن باید تا این حد مراقبت کنن در روابطشون و همین برای من سخت بود چون من که می دونستم حد و حدود رو و از طرفی دوست نداشتم بگن که بابا این مذهبی ها هم که همه شون اخمو و ....اما همین مراعات کردن من باعث میشد که خودم هم از خط قرمز ها بگذرم ....محیط کار برام عذاب آور شده بود ....خلاصه اون شب تو خلوت بخش با خودم خلوت کردم متوسل شدم به آنجا که گدا را پادشاه میکنن....صبح بعد از شیفت رفتم حرم به امام گفتم از بچهگی زیارتت میام یک روز تو عالم بچهگی قبولی در امتحانات رو از شما خواستم کمی که بزرگتر شدم قبولی در کنکور بعد ازدواج بعد شغل اما حالا که همه اینها رو به من کرم کردی باز انگار هیچی ندارم ....

بعد سلام دادم و از حرم خارج شدم رفتم پیش یکی از رفقام ...من قبلا هم تجربه کرده بودم که امام بعضی مواقع  حرف هاشون رو از زبان دوستانش با ما میزنند این بار هم این اتفاق به فاصله ساعتی بعد از سلام دادن من  توسط یکی از ارادتمندان شان که از رفقای خودم بود زده شد ...

  ماجرای حوزه رفتن من مفصل است اما ....

بعد حوزه رفتن من هر کس یه چیز گفت یکی گفت دین که فقط تو حوزه نیست یکی گفت مگه پرستاری خودش خدمت به مردم نیست..همه این حرف ها رو من قبول دارم شاهد حرفم مطالب گذشته ام که داخل همین وبلاک نوشتم هست اما کدام پرستاری با کدام شرایط ...بعدش هم الان اولویت با چیه مگه موقع جنگ درس خوندن و خیلی از کارهای دیگه خوب نبود اما چرا بهترین آدم ها همه چیز رو رها کردن رفتن جبهه ...مثل شهید چمران دانشجوی ممتاز فیزیک پلاسمای دانشگاه برکلی و شهید زین الدین دانشجوی رتبه هفت پزشکی و.....و اما الان اولولیت با چیه ..جبهه کجاست ...به قول مرحوم استاد صفایی حائری ((جامعه ای که صالح نباشد گیرم که سالم باشد چه حاصل)) اینبار جنگ قلبها را نشانه رفته فقط لازم است با یک چشم حقیقت بین کشته ها را ببینی چقدر از عزیزان ما رو به هلاکت رسانده .....امروز جنگ جنگ نرم است و سرباز می طلبد سربازی مسلح به سلاح دین

این بار صدای هل من ناصر امام زمان از میان رزمگاه فساد و فحشا میاید ...(به پست های قدم به قدم تا جهنم وگناه دامنگیر مراجعه شود)

بالاخره رسیدم حرم

یا امام رضا در این جبهه این سرباز کوچک را یاری کنید تا شرمنده نشم

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 

اصلا حسین جنس غمش فرق میکند

اصلاً حسين جنس غمش فرق مي کند
اين راه عشق پيچ و خمش فرق مي کند
 
اينجا گدا هميشه طلبکار مي شود
اينجا که آمدي کرمش فرق مي کند
 
شاعر شدم براي سرودن برايشان
اين خانواده، محتشمش فرق مي کند
 
“صد مرده زنده مي شود از ذکر يا حسين”
عيساي خانواده دمش فرق مي کند
 
از نوع ويژگي دعا زير قبه اش
معلوم مي شود حرمش فرق مي کند
 
تنها نه اينکه جنس غمش جنس ماتمش
حتي سياهي علمش فرق مي کند
 
با پاي نيزه روي زمين راه ميرود
خورشيد کاروان قدمش فرق مي کند
 
من از "حسينُ منّي" پيغمبر خدا
فهميده ام حسين همش فرق مي کند
 
 
شاعر: علي زمانيان 

صدای طپش قلب ...حسین ..حسین ...حسین

از کودکی این سوال در ذهنم مانده که منظور از خون خدا در این فراز

 السلام علیک یا ثار الله

چیست؟

اما تا به حال شاید به این معنا دقت نکرده بودم که با آمدن هر محرم گرمایی و حیاتی نو تمام وجودمان را میگیرد و...

این خون است که به همه اندام ها حرکت و جوشش می دهد

و باز به این فراز بیشتر فکر میکنم که حسین چرا ثارالله است.  مگر خون جز برای گرما بخشیدن و حیات است 

 ذکر حسین است که صدای طپش قلب وجود ما میشود

و حیات ادامه پیدا میکند با ذکر

  حسین ...حسین ...حسین

گناه دامنگیر

خوش تیپ بود و قد بلند خودش میگفت که قبل از ازدواج کلی دوست دختر داشته حتی یکبار گفت من قبل از ازدواج دو سال با یک خانم مدام ارتباط جنسی داشتم .

تازه عقد کرده بود جوری که خودش تعریف می کرد زن با خدایی گیرش اومده بود تا جایی که من یادم هست دیگه با دختر در ارتباط نبود

 ولی

  شماره تلفن دوست دخترهای قبلی شو  به یکی از همکار های دیگم  که مجرد بود می داد و اون هم که خانه مجردی نزدیک محل کار داشت میاورد اونجا و با هاشون ارتباط جنسی بر قرار می کرد!

یک روز که من صبح اومدم شیفت رو تحویل بگیرم دیدم اون هم با اینکه شیفت نبود تو محل کار بود داشت با اون همکار دیگم بحث میکردن که :

 تو کار اشتباهی کردی دختررو  نصف شب از خونت بیرون کردی همکار دیگم گفت که برو بابا مگه قرار نبود که  بعد از اینکه  من خونم رو در اختیار تو با دوست دخترت گذاشتم بعد نوبت من باشه بعد از اینکه تو کارت رو کردی با من حاضر نشد ....

چشمم از تعجب گرد شده بود وقتی این حرفها رو  با هم میزدند از یکی از همکار های دیگه پرسیدم واقعا این کار رو کرده الان که دیگه زن داره تازه عقد کردن زن خوبی هم که داره؟! ولی واقعیت داشت مثل اینکه یکی از همون دختر ها بعد از مدتی بهش زنگ زده بود و این هم به یاد گذشته دوباره وسوسه شده بود و خونه همکار دیگه قرار گذاشته بودن اما با این شرط که اون هم استفاده کنه که ...

 شاید به یک ماه هم نرسید که :

ادامه نوشته

حوزه برویم یا دانشگاه؟

 

پاسخ حجت‌الاسلام پناهیان به سوال «حوزه برویم یا دانشگاه؟

   در کدام رشتۀ علمی تحصیل کنیم؟

جوانان زیادی از بنده سؤال می‌کنند که ما حوزه برویم یا دانشگاه؟ بنده معمولاً در جواب عرض می‌کنم: این سوال دقیقی نیست. بلکه صحیح‌تر آن است که ابتدا سؤال شود: «در کدام رشتۀ علمی تحصیل کنیم؟» آنگاه باید ببینیم رشتۀ تحصیلی یا موضوع علمی که می‌خواهیم انتخاب کنیم در حوزه بهتر ارائه می‌شود یا در دانشگاه. البته قبول دارم عوامل دیگری هم در انتخاب شغل و یا محیط تحصیلی موثر هستند. اما ابتدا از اینجا شروع کنیم بهتر است.

برای مشاهده مطلب کلیک کنید

http://rajanews.com/detail.asp?id=169671

سه نقطه را من با طلبگی پر میکنم

تکرار  سرآغاز رکود و رکود و سکون همچون مرداب سرآغاز گندیدن است.

و من به مرور زمان با تکرار روزهای تکراری و ساکن کم کم در خودم بوی گندیدن را استشمام میکردم..... که در پی یکی از همین روزها بود که با جابجای مرداب درونم به عمق خطر  این تعفن پی بردم و خود را به سر چشمه زلال و حیات و دریای خروشان زندگی رساندم که البته برای مرداب کی توان حرکت کردن که این بار هم دریای مهربانی  خود به سراغم آمد و مرا در خود جاری کرد و فقط من سدی را که بر خود بسته بودم را باز کردم با گفتن.یک....................

((یا علی ابن موس الرضا))

و بعد از  آن با راهنمایی  یکی از رفقای بهتر از جان برای ثبت نام دوره تربیت مبلغ (سفیران هدایت)حوزه علمیه اقدام کردم .

و اینگونه  با عنایت امام رضا علیه اسلام ما وارد زندگی طلبگی شدیم و در این ایام از حضرت طلب میکنم که من را در این راه پر مشقت و  البته پر افتخار موفق بدارند .انشاالله 

...پنجم

در اوایل  علاقه شدیدی نسبت به مطالعه پیدا کرده بودم انگار در خودم احساس میکردم که خیلی چیزها هست که باید بدونم و از اونجا که با منابع مطالعاتی خاصی آشنا نبودم .از خوندن بخش های از آثار ادبی کتاب ادبیات فارسی درسی ام شروع کردم و بعد میرفتم و همون کتاب رو از کتابخانه میگرفتم و میخوندم یادم هست اولین کتاب های که خوندم ودر اون زمان خیلی موثر بود برام. کتاب (مائده های زمینی )آندره ژید و مخصوصا کتاب (کودکی و نوجوانی و جوانی) لئون تولستوی بود بعد هم چند کتاب از شریعتی و بعد کتاب انسان کامل شهید مطهری ..

هر چه جلو میرفتم علاقه ام به فهمیدن بیشتر میشد و دوست داشتم تو خلوت خودم باشم .در همین شرایط بود که دانشگاه علوم پزشکی در رشته پرستاری قبول شدم و به نظرم یک فصل جدیدی از زندگی ام شروع شد

در چنین شرایطی در کلاسی افتادم که ترکیب اون ۳۰خانم ویک پسر بود و اون پسر خوشبخت هم منه خجالتی بودم!

بر خلاف تصور خیلی ها بر ما که خیلی سخت گذشت....واقعا میگم ...!! 

 به عنوان مثال :از بیرون کلاس وایستادن تا وقتی که استاد بیاد بعد من برم داخل تا رفتن به کلاس های که هیچ کس نبود یا کلاس رو اشتباه رفتن .بخاطر اینکه قبلا خانم های کلاس با هماهنگی همدیگه کلاس رو کنسل می کردن و به من هم کسی نبود که خبر بده البته  لابد مقصر خودم بودم که با هیچ کدوم از خانم های کلاسمون به قول معروف ارتباط دانشجویی نداشتم .

واقعیت این بود که خدا در همین اول راه می خواست منو امتحان کنه با قرار دادن در این شرایط ..

   حالا در این فضا من هم  علاقه زیادی داشتم که کار های که در زندگی نامه  عرفا و بزرگان می خوندم رو  انجام بدم و چون اینکاره نبودم شکست های که در این راه می خوردم غمی بزرگ ونا امیدی شدید به من دست داده بود و اصلا حوصله درس خوندن نداشتم حتی یکبار می خواستم ترک تحصیل کنم..

تا اینکه یک روز که عرصه بر من تنگ شده بود یک راست به مشهد اومد و به زیارت امام رضا رفتم و هر چه در دل بود با امام رئوف در میان گذاشتم .....از کریم غیر از این هم انتظار نبود که..

 همون شب و داخل حرم روحانی اهل دلی رو سر راه ما قرار داد و بعده کلی صحبت یک نگاهی که به حال نزار ما کرد گفت:چرا ازدواج نمی کنی تا آرام بگیری

 و همین کافی بود که ذهن من رو به سمت ازدواج ببره و از موقعی که ما موضوع رو با خانواده در میون گذاشتیم به لطف امام رضا به فاصله کمی (دو سه ماهی)  با خانمی که واقعا مصداق سکینه و آرامش برای من شدازدواج کردم 

و  اینگونه  بود که عشق آغاز شد.... 

...چهارم

در نوجوانی با بررسی آنچه که دیگران با نام عشق یاد میکردن متوجه شدم که در  واقع ما از این به تعبیر عشق به دنبال یک حس دوست داشتن یک محبوب هستیم ولی اکثرا در مصداق اشتباه میکنیم چون برای ما مصداق اهمیتی ندارد البته این را خودمان نمی فهمیم بلکه رسیدن به اون احساس از خود گذشت در راه محبوب داشتن کسی دیگر برای ما لذت بخش است اما من فهمیدم فقط و فقط این خداست که شایستگی دارد که این عشق را فدای او کرد اما بعد مدتی متوجه شدم که برای بدست آوردن این عشق باید از راه بندگی گذشت که راهی بس خطرناک است که این راه بدون هم راهی خضر وادی حیران است ....

و وادی حیران شد برای من چه حیرانی امان از حیران که خواهم گفت انشاالله...

...سوم

و هبوط : سرآغازي شد براي اينکه آدم در خلوت زمين با خود به اين سوال بينديشد که چرا؟؟ خدا با اينکه از همان ابتدا به اشتباه او آگاه بود باز هم به فرشتگانش گفت من در آدم چيزهايي مي دانم که شما نمي دانيد ...................................................  خدا به چه چيز در من اشاره داشت ؟(اين را اولين بار آدم از خود سوال کرد)

سالها گذشت تا اينکه آدم  به جواب سوال اش برسد و همين باعث شد که دوباره به بهشت خدا وارد شود که البته اين بار در جايگاهي رفيع تر از قبل.... يعني به قرب خداوندي...

و بعد از آن تمام فرزندان آدم وارث اين سوال گرديدند  از جمله من ......شايد بتونم بگم اين سوال از همان کودکي در ذهن ام در حال شکل گرفتن بود اما نقطه عطف اين سوال در نوجواني اتفاق افتاد يعني همان دوراني که هر انساني با يک احساس تازه اي  به نام ميل به دوست داشتن و محبوب بودن و محبوب شدن آشنا مي شود .....

انشاالله خواهم نوشت که  چگونه اين احساس تازه در من شکوفا شد و مرا وارد يک زندگي تازه اي کرد

داستان زیبای انسان و اختیار!

 

...دوم

تا خدا اراده کرد و با (كُنْ) او ": هستی من  (فَيَكُونُ.)گردید تمام عالم این ندا برخواست که  (فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ) اما گویی فرشتگان نگران از این موجود که خدایا آیا کسانی را آفریده ای که فساد خواهند کرد ؟خداوند فرمود من چیزی را می دانم که شما به آن آگاه نیستید و گویا خدا پیش فرشتگانش آبرو گرو گذاشت که نه این گونه که شما می گویید نخواهد بود این گذشت تا اینکه ابلیس ما را اغوا کرد و هبوط با سقوطی به زمین آغاز شد و از آنجا سرگردان از کرده خود و جبران آبروی گرو گذاشته شده ....

که باید جبران کرد جبران اعتماد پروردگار بی نیاز  را و نه برای بهشت  و نه برای فرار از جهنم ....

...اول

دیروز با مشخص شدن قبولی من در مصاحبه ی  ... من وارد زندگی جدیدی شدم و همین دیروز درخواست انصراف از پرستاری رو به رییس بیمارستان دادم!!؟

از اونجا که اون کسانی که فهمیدن من چرا ...شدم برایشان قابل قبول نبود برای همین شاید لازم باشه که از اول بنویسم که چه گذشت  که من به این تصمیم رسیدم .....واقعا برای خودم هم مروراش لازم است پس برای خودم هم مینویسم برای آینده خودم که هر وقت که به پشت سرم نگاه کردم جوابی برایش داشته باشم. 

 با خودم فکر میکردم که ماجرا را از کجا باید مرور کرد از استخدامی در بیمارستان اعصاب و روان؟/ دیدم نه باید از قبل تر مرور کرد. از طرح ام در روستا نه :از ازدواج ام نه.. از دوران دانشجویی نه ..از اتفاقات نوجوانی ام نه..  بله باید من از لحظه تولدم که حتی قبل تر و به گفته دکتر شریعتی از هبوط خودم در این زمین خاکی باید شروع کنم. که براستی قصه هر کس از اینجا شروع میشود و به همان جا ختم میشود پس باید:

 از هبوط شروع کرد

و من از اینجا شروع خواهم کرد انشاءالله  

پیچ بزرگ

 

تا چند روز دیگه در آستانه گردش از یک پیچ بزرگ در زندگی ام خواهم بود

منفورترین حلال!!!

 ساعت شش صبح یک روز نسبتا سرد زمستون بود که برای یک ماموریت از مرکز اورژانس ۱۱۵ اعزام شدیم

به محل آدرس که رسیدیم یک خانم جوانی جلوی درب منزل  بود که به محض توقف آمبولانس سریع وارد آمبولانس شد سوال کردم شما تماس گرفته بودید ؟بیمار کجاست ؟گفت من خودم بیمارم

تا خواست که از درد و مشکلش بگه وقتی دید که ما متوجه تمارض اون به بیماری شدیم بلافاصله با گریه گفت

راستش آقای دکتر من و همسرم مشکل داریم و امروز ساعت ۹ وقت دادگاه برای طلاق داریم ....گریه اش بیشتر شد و با حالت التماس گفت ولی من نمی خوام از هم جدا بشیم شما رو به خدا این شمارشه از گوشیم به اون تماس بگیرید بگین من حالم بده بیاد بیمارستان دنبالم ....می خوام قبل از جلسه دادگاه دوباره باهاش صحبت کنم

خیلی دلم سوخت براش دلم نیومد درخواستش رو رد کنم با همسرش تماس گرفتم و طوری صحبت کردم که گفت کجا باید بیام ...آدرس بیمارستان رو دادم...بعد نفهمیدم چی شد

ولی به نظر من تلاش این خانم تحسین آمیز  

اما متاسفانه خیلی ها اینطوری فکر نمی کنن

شاید لازم باشه که برای این افراد یاد آوری کرد که:منفورترین حلال پیش خدا طلاق است   

پیش روی چشمانی معصوم...

ایام فاطمیه دو سال پیش بود اورژانس ۱۱۵ که شیفت بودم برای ماموریتی اعزام شدیم

وارد خانه که شدیم خانمی کنار سفره غذا به حالت خوابیده افتاده بود بررسی که کردیم مشخص شد که دقایقی قبل فوت کرده با این وجود چون مدت زیادی نگذشته بود تصمیم به انتقال به بیمارستان گرفتیم

از اونجایی که کسی رو به جز چند نفر از اهالی محله برای کمک به انتقال داخل آمبولانس پیدا نکردیم از همین چند نفر برای گذاشتن خانم روی پتو کمک گرفتیم

وقتی که در حال بیرون آوردن خانم جوان از حیاط خانه بودیم چشمم به پسر بچه ای حدودا شش ساله افتاد که گوشه ای ایستاده بود حدس زدم که تنها فردی که در هنگام جان دادن زن در خانه بوده همین پسر بچه بوده آن هم در حال غذا خوردن با مادر...

خدایا ...وقتی نگاهش کردم پسر بچه که از این واقعا به شدت شوکه شده بود به من با چشمانی که از آن هزار سوال وجود داشت فقط نگاهم کرد و ساکت ...

سرم را پایین انداختم چه حرفی داشتم برای گفتن.....نمی دانم چرا این ماموریت باید در ایام فاطمیه برایم رخ بدهد ولی همین باعث شد که تا مدتی با یاد آوردن چشمان معصوم آن پسر بچه به یاد اون لحظه از تاریخ بیفتم که مادر جوانی را شبانه و البته غریبانه در جلوی چشمان دو آقازاده ای که حداکثر شش سال و بانوی کوچک سه ساله ای بر روی تابوت از منزل برای همیشه ببرند آن هم بروی دوش مردی مظلوم و تنها....

یا فاطمه الزهرا اغیثینی

برای دخترانم

یک ماه پیش :

خانمم که پشت درب اتاق عمل ايستاده بود با بسته شدن درب من همون جا روی نیمکتی که بود منتظر نشستم نگران بودم بخاطر دیابت بارداری و مشکلات دیگه ای که در دوران بارداری برای خانمم اتفاق افتاده بود وهمين باعث شد كه زمان زایمان سه هفته زودتر انجام بشه. دل ام برای خانمم خیلی می سوخت که برای این بارداری اذیت شده بود

درب اتاق زایمان باز شد و خانمه ماما  من رو صدا زد و دستش یک دختر لپ گلی بود و به من تبریک گفت که هم بچه سالمه هم مادر

رفتم همون جا یک گوشه ای رو پیدا کردم سجده شکری کردم از اینکه خدا بعد از زینب خانم دختر اولم فاطمه خانم رو به من هدیه داد

انشاء الله عاقبت بخیر بشید عزیزانم:

 پدرتون این مطالب رو به امید اینکه یک روزی شما بزرگ بشید و خاطرات پدرتون رو بخونید می نویسه

دخترانم من شاهد هستم مادرتون چقدر برای شما زحمت میکشه به امید اینکه قدر دان زحماتش باشید

بابا

جنون جنسی

اورژانس بیماران روان شیفت بودم خانمی تماس گرفت گفت ببخشید آقا بیمارستان ابن سینا؟

گفتم بفرمایید:

آقا کمک ام کنید شوهر من چند وقته تند تند میره تایلند.........کثافت کاری میکنه وقتی که میاد از دستش آسایش نداریم حتی من دختر بزرگ دارم که از دست این آقا مجبورم در اتاق رو قفل کنم همش داروهای تقویت جنسی می خوره ....جنون جنسی گرفته فکر میکنم به نظرتون چیکار باید بکنم؟؟؟؟

جنون جنسی

وقتی آدم مرز ها رو تو زندگی رعایت نکنه کارش به اینجا میرسه یعنی اینقدر مقام انسان تنزل پیدا میکنه...لازمه نگه داشتن مرز ها و خط قرمزها نیروی ایمان است و پس.....

فرمول زندگی

 

به این فرمول ریاضی کمی فکر کنید ؟

بینهایت ـ هر عددی = بینهایت

به نظر شما یعنی چی؟ 

پرستار رحمت

در مورد پرستاری پیامبر گرامی اسلام از بیماران، روایت هایی در تاریخ اسلام دیده می شود. یکی از این موارد را علامه مجلسی از حضرت علی علیه السلام چنین نقل می کند:شبی تب وجودم را فرا گرفت و خواب را از من ربود. بدین جهت، رسول خدا نیز تا صبح بیدار بود و شب را بین من و نماز تقسیم می کرد. پس از نماز، نزد من می آمد و جویای حال من می شد و با نگاه کردن به من از وضعیت بیماری ام اطلاع می یافت و شیوه پیامبر تا طلوع صبح این چنین بود. پس از آنکه حضرت با اصحاب نماز گزاردند، در حق من دعا کردند که خدایا، علی را شفا ده و سلامتی بخش که به خاطر بیماری اش تا صبح نخوابیدم 

گام به گام تا جهنم...

ساعت ۱۵اسفند ماه سال ۸۹پایگاه اورژانس ۱۱۵شیفت بودم که:

از طرف مرکز ما رو برای یک ماموریت اعزام کردند....بعد از دقایقی که به جلوی درب مجتمع رسیدیم یکی از اهای مجتمع که پسر جوونی بود اومد جلو برای راهنمای کردن و گفت بالا باید بریم  بفرمایید:اینها یک مادر و دختر هستن که  نیم ساعت پیش دخترشون اومد خونه ما و از ما خواست که به خونشون بریم برای اینکه فکر میکرد مادرش داخل اتاق در رو روی خودش قفل کرده و جوابی نمی ده ....  رسیدیم بالا ...چشمم به یک دختری افتاد که ترس و وحشت تو چهره اش دیده می شد با دست اشاره کرد به سمت اتاق.. رفتیم به سمت اتاق ... دستگیره از طرف بیرون اتاق با آچار باز شده بود داخل اتاق که رفتم  .....

ادامه نوشته

‍‍‍CPRدر قرآن!

قرآن رو باز كردم چشمم به اين قسمت از آيه ۳۲ سوره مائده افتاد كه نوشته شده بود و هر كس جان يك نفر را احيا كند مانند اين است كه احيا كرده جان همه انسانها را....براي اينكه مطمئن بشم كه منظور از احيا مي تونه همون احيا جسم هم باشه به تفسير مراجعه كردم ديدم بله اصلا اين آيه  يكي از مصاديق اش ارزش كاره احيا و نجات جان انسانهاست ....يعني واقعا كار براي نجات يك انسان مساوي با نجات همه آدم هاست؟.... خوب معلومه ديگه خوده خدا گفته .....با خودم گفتم همين يك آيه براي من كافيه كه ارزش كارم رو بدونم

خدا رو شكر....

on...callتلفن..روشن

on....callیعنی تلفن.... روشن ..این کلمه من رو یاد شیفت های آنکالی می اندازه که درمانگاه روستا بودم  وقتی نیمه شب ها گوشی زنگ می خورد و بیمار اورژانسی به درمانگاه مراجعه میکرد مجبور بودم برای اینکه خودم رو به درمانگاه برسونم از بین چند تایی از انواع سگ ها در رنگ های مختلف بگذرونم اون اوایل که هنوز با هم خیلی آشنا نشده بودیم !این رفقا !ما رو مورد لطف قرار می دادن و در هر دو مسیر رفت و برگشت همراهی میکردن البته ما می دویدیم و اونها با سرعت به دنبال ما... حتی یادم میاد در بعضی از شب های سرد زمستون که معمولا چیزی برای خوردن پیدا نمی کردن با چشم خریدار به ما نگاه میکردن ...اما مدتی که گذشت برام خیلی دیگه وحشتی نداشت البته  یک دلیلش به  خاطر این بود که ایشان !در بررسی هایشان به این نتیجه رسیده بودن که ما لقمه دندون گیری نیستیم ....

البته واقعیت اینه که در این مورد و خیلی ا ترس های دیگه ای که ما در زندگی داریم یه مقداری اش مطابق با واقعیت است اما در خیلی از موارد ترس ما مطابق با واقعیت نیست که این ناشی از شناخت نادرست ما از واقعیت ها هست  مثل ترس ما از مرگ...من خودم بارها در همین اتفاقات روزمره به این نتیجه رسیدم

خواهر وفادار

در مدتي كه در روستا مشغول بودم يكي از كارها رفتن دوره اي به روستاهاي كوچكتر به عنوان تيم سلامت بود كه در يكي از اين بازديد ها كه رفتيم قرار شد كه به خونه يكي از اهالي روستا بريم كه پسري داشت ۱۹ساله كه به دليل تصادف دچار قطع نخاع شده بود و الان زخم بستر گرفته بود و نياز به پانسمان داشت براي اولين بار كه رفتيم درب منزلشون  يك حاج آقا اومد ما رو برد خونه كلي هم گلايه داشت كه البته با ديدن وضعيت فرزندش بهش حق داديم البته تقصير از ما نبود چون تازه به ما گفته بودن به هر حال وقتي داشتم زخم بدن نهيف اش رو دبريد ميكردم  حتي قادر به ناله كردن نبود همين موقع چشمم به يك عكس كه بالاي تخته بيمار زده بودن افتاد جواني بود خوش هيكل كه روي موتورش نشسته بودخواهرش گفت(( اين عكس چند ماه پيش از تصادفشه ))...اصلا قابل مقايسه نبود با وضعيت الانش كه فقط يك تيكه پوست و استخوان بي حركت افتاده روي تخت بود........تو اون چند باره ديگه اي كه ميرفتم براي پانسمان. اون چيزي كه توجه من رو به خودش جلب كرد علاقه شديد خواهرش بود كه با يك وسواس خاصي از برادرش مراقبت ميكرد چون براي ما امكان نداشت كه هر روز براي پانسمان بريم خونشون تصميم گرفتم كه نحوه پانسمان كردن رو بهش آموزش بدم و براي  استريل كردن ست پانسمان قرار شد كه وسايل و دستكش لاتكس رو بجوشونه و براي استريل كردن گازها هم خانه بهداشت روستا ببره خلاصه بعد مدتي كه درمانگاه شيفت بودم ديدم همين خانم با يك آقاي جواني اومد و خودش و همسرش رو كه تازه ازدواج كرده بودن معرفي كرد از حال برادرش كه سوال كردم گفت كه زخم بسترش بعد مدتي با همون پانسمانهاي كه انجام داده بوده خوب شده....................................................     ولي از يك چيز ناراحت بود

 

با ناراحتي گفت نمي دونم حالا كه ازدواج كردم و مشغول زندگي خودم ميشم و نمي تونم مثل قبل از برادرم مراقبت كنم چيكار كنم اين حرف رو واقعا با يك غصه مي گفت ..و من بعد گذشت اون دوران و تمام شدن دوران سربازيم در اون روستا ياد وفاداري يك خواهر به برادرش رو مرور ميكنم كه البته اين بار با اختلاف تاريخي ۱۴۰۰سال...؟  دوباره نزدیک میشود کاروانی که با خود خواهری وفادار همراه دارد